هرکس هم ناظر، هم منظور

محمود راجي
mooraji@hotmail.com

مادر که خانم جوانی است، به کودکش نگاه می کند ومی خندد. شوهرش درطرف دیگر سعی می کندکادر دوربین را روی صورت کودک وخرگوش ومادر تنظیم کند واز آن ها فیلم بگیرد. مادر وپدر جوان به کودک می نگرند که یک غریبه، یک خرگوش اورا بغل کرده است. وبه نوع رفتارش توجه می کنند، فیلم می گیرند، می خواهند رفتار اورا ثبت کنند، تابعدهانشانش دهند یا خود آن را ببیند وبه خودبگوید،
“من زماني اين اندازه بودم. دربغل خرگوش سیرک چه کارمی کنم. این جا چه قدر رنگ به رنگ می شوم، مثل آن که خجالت می کشم، یامی ترسم. شاید به خود می گوید این چه هیبتی است. کم کم خجالت به ترس تبدیل می شود. الان است که بزنم زیرگریه. مادرم درآن سمت می خندد. حالات من برایش جالب است.”
مادر همه رفتار کودک رابه ذهن می سپارد، تابرای بقیه تعریف کند. وپدر هم با دوربین آن ها را ثبت می کند. درسال های بعدکه فیلم را برای کودک نشان می دهند، همزمان ثبت شده های ذهن خود را به عنوان گفتار فیلم برای کودک که اکنون بزرگ شده است، بیان می کنند.
من درگوشه ای از پشت نرده ها، حرکات مادر، کودک وپدر را نگاه می کنم. وقتی آن کودک کاملا بزرگ وعاقل می شود، روزی می نشیند سرگرم تماشای این فیلم. نمی دانم مادرش زنده است تا گفتار فیلم را با یادآوری این لحظات تکمیل کند. من هم که نیستم، یعنی به من گفته اندکه ممکن است نباشم، تاحرف های خودم را از این روز برایش بگویم. توی فیلم هم که معلوم نیستم. باید بگویم من درگوشه ای، ازپشت نرده های پارک شاهد کارهای تو، مادرت وپدرت هستم.
می توانم جلوتر بروم واز مادروپدرش بپرسم که اگر از کودکی شان چیزی به یاددارند. می توانند خاطرات آن زمان را بگویند، یا ضبط کنندوبعد به عنوان گفتار به فیلم اصافه کنند.بعد بروم سراغ یکی دیگر وازاو هم همین را بخواهم. مثلا بروم سراغ آن که از توی پارک به نرده ها تکیه داده وصورتش سوخته است ودارد به شکلک های آدم سیرکی دم پارک نگاه می کند وچه باحسرت هم نگاه می کند. چه طوری می توان این همه قصه را گفت وشنید. چه قدر وچه اندازه حوصله می خواهد. خاطرات زنده ها، خاطرات مرده ها، قبل از آن که کرم هاشیارهاي مغز را از
پیوستگی درآورد. درست مثل آن که کلام کسی را قطع کرده باشند.
مادر تقدیری ام می گوید، همیشه که شنیدن قصه کیف ندارد. وقتی همه دوروبرت هستند، بی خیال و سرخوش می گویند ومی خندند وتو نه شب داری ونه تنهائی، شنیدن قصه لذتی ندارد. هرچندچه درسرخوشی وچه درناخوشی، آدم ها هر کدام یک قصه اند، ولی اگر کسی چیزی نگوید، طبیعی است که کسی چیزی نشنود. وکسی که چیزی نمی شنود، می گوید قصه ای وجود ندارد، شبی نیست، غصه ای نیست، قصه ها همه دروغند. تا آنزمان که همه قصه ها را بشود گفت، من که نمی دانم چندسالم می شود.
تاآن زمان معلوم نیست که زنده باشم. این همه سال، فاصله توی پارک تا درپارک را روزی چند بار طی می کنم. دوسری پله هفت تائی تایک مقصد برای ساعت کسادی مشتری و استراحتی موقت درهمان پوست واز آنجا هم دوسری پله هفت تائی تا مقصد نهائی که محل دائمی شب های من است. حال اگر کسی به من اطمینان بدهدکه درآن زمان که این کودک بزرگ بشود و بخواهد فیلم راتماشا کند وبه گفتار مادرش در مورد رفتارش در بغل مرد پوست خرگوشی گوش کند، من هم زنده هستم، درآن صورت می توانم مطمئن باشم که پیش بینی پزشک ها درست در می آید که به من گفته اند اگر امسال را رد کنم، بیماری من تا آینده نامعلومی به تعویق می افتد. زنده می مانم تا به اوبگویم که درگوشه ای از توی پارک به نرده ها تکیه داده ام وتورا تماشا می کنم ومدعی سهم خود در این ماجرا باشم.
در آن روز این مرد پوست خرگوشی کجاست؟ می توانم اوراهم پیدا کنم تابیاید. من که نمی دانم آدمی که خود را زیر این پوست خرگوش پنهان کرده، چندساله است؟ حالا زیر این پوست عرق می ریزدودر همان حال از پدر و مادرها دعوت می کند که اجازه دهند تا کودکشان را بغل کند، یا برای کودکان شکلک درمی آورد تاآن ها رابه خود جلب کند. باآن ها به مهربانی رفتار می کند تا بپذیرند که در بغلش بروند واو با نگهداشتن آنان درمدت زمان بیشتر، هم مادر و پدر را از لذت واکنش های کودک بهره مند کندهم خاطره ای برای کودک ایجاد کند. و از این طریق پولی کسب کند. بعضی اوقات هم بخت با اویار نیست وکودک به محض تغییر شرایط ونزدیک شدن به چهرۀ سیرگی، گریه سر می دهد، درآن صورت قصه ای شکل نمی گیردو چیزی هم عایدخرگوش نمی شود. حال چهارده یا نه سال دیگر که این کودک فیلم را می بیند، وگفتار مادرش را می شنود، این مرد پوست خرگوشی در چه شرایطی است، آیا یک بیمار دم مرگ است؟ آیا می تواند حاضر شود و ادعایش را ثابت کند.
مادر خودرا به خرس نزدیک می کندوسعی می کند کودکانش را دلداری دهد وآرامشان کند تانترسند و زمان بیشتری رادر بغل خرس بمانند ویک خاطره ، یک قصه جدید از دوقلو های بامزه ساخته شود. یکی از کودکان به راحتی جاخوش می کندودیگری خودرا آویزان می کند تا از خرس رهائی یابد ودرآغوش مادرش جا بگیرد ومادر سعی دارد جاخالی کندوخودرا دور از دسترس او نگه دارد. برای خرس هم مشکل می شود که دوکودک را همزمان در دو حالت مختلف دربعل نگه دارد.
مدام از آعوش مادر به آغوش پدر واز آن جا به آغوش خرگوش وبعددوباره به آغوش مادر. نمی دانی چه وقت روزاست، یا چه وفت سال یا ماه وسه ماه پیش در همین جا یا جای دیگر چه کسی فضای خالی آعوش مادر را به ماندن در بغل خرس ترجیح می دهد. ولی تو که به عزیز نذر کرده تبدیل می شوی، مدام از بغل این به بغل آن، از محبت این به محبت آن سرازیر می شوی، یا خودرا پرت می کنی وهیچ آعوشی هم برای تو جاخالی نمی کند. همه اش هم می خندی. همه بازی می کنندوتو وسط می افتی وبا حرکت دادن بدنت، با آهنگ موسیقی، همه رابه شادی وامی داری. آن ها دست می زنند، دورت می کنند، می گویند، می خندندو تو میداندار این مجموعه شادی و نشاط می شوی. نمی دانی آرزو جیست، زندگی چیست پدر چیست، مادرچیست، محبت ومهربانی ازچه جنسی ست؟ عمه بغل می کند می دهدبه خاله وخاله تو را به دائی می دهدودائی به عمو. هیچ چیزدیگری غیر از شوخی وسرخوشی را نمی بینی ونمی دانی چیزی ورای این ها که می بینی هست یانیست تا بدانی غصه چیست وقصه کدام است؟ این سرخوشی هست تا ....
نمی دانی ناگهان چه می شود که دیگر کسی نمی خندد و مویسقی خاموش می شود وتو تنها در وسط مانده ای ومی خندی وخودت را تکان می دهی، دور خودت می چرخی، می خواهی باز به آهنگی برقصی، ولی آهنگی نیست، می خواهی گریه کنی، لج کنی تا آهنگ ادامه پیدا کند. هیچ چهره شادی در جمع باقی نمانده است. تو تعجب می کنی.
آن شب که قرار است پدر بیاید، نمی آید، مادر تقدیری ات می گوید:
" یک روز که برای تهیه عکس وپوستر خارج می شود، دیگر کسی اورا نمی بیند. "
بعدصدای گریه مادر می آید که سراسیمه وسروسینه زنان از خانه بیرون می رود ودیگر برنمی گردد. وبعدبقیه هم هرکدام به شکلی به دنبالش بیرون می روند و خانه را ترک می کنند وتو درخانه تنها می مانی. هنوز می خندی فکر نمی کنی البته نوعی بازی باشد، چون این نوع بازی رانمی شناسی، ولی می خندی وبعد گریه می کنی. بعد غروب می شود. بعد شب می شود. بعد بیشترتنها می شوی بعد بیشتر تاریک می شود وتو نمی دانی تاریکی چیست وبه کدام گناه همه جاتاریک می شود و تو بازهم تنها می مانی. هیچ وقت ندیده بودی که هیچ کس نباشد، هیچ کس نخندد وهیچ کس درآغوشت نگیرد. نمی دانستی که می توانی فریاد بکشی وکسی را صدا کنی. تمام چیزهائی را که کودکان ذزه ذزه می فهمند، تو یک شبه می فهمی. وبرای اولین بار گویا گریه می کنی وشوری اشک را حس می کنی. برای رفع تشنگی سراغ سماور می روی. سماور واژگون می شود. آب جوش رویت می ریزد وصورتت به شدت می سوزد وتو هنوز نمی دانی شب چیست، ترس چیست، تنهائی چیست، وتاریکی چیست. و در تشنگی وگرسنگی وتنهائی وتاریکی و دردسوختگی وگریه به خواب می روی.
آخ که کسی نمی داند من چه طور ذره ذره دارم کاسته می شوم از این که ناچارم هوا، روز، بچه هاوآفتاب را نبینم، وحرف، حرف، حرف آدم ها ، دعوای آدم ها، شوخی آدم ها رانشنوم. آن زمان که زبان می چرخانند، اخم می کنند، لب فرومی بندند، جدی بودن درچشم هاشان جای محبت را تنگ می کند تا طور دیگری خودرا جلوه دهند، آن زمان که می ترسند، مثل کودکانی که بغلشان می کردم، گاهی می ترسند، گاهی خجالت می کشند وگاهی گه می خواهند فریاد بکشند. آخ که کسی نمی داند چه قدر این حالت ها رادوست دارم، رفتار پدرومادر را که نگران کودکان خود هستند، دوست دارم. با آن که به من هشدار داده بودند که دوکودک را همزمان درآغوش نگیرم ولی با مزگ یکی ازآن دوقلوها، برای همیشه از پوشیدن لباس خرس وبغل کردن کودکان محروم می شوم.
کاش می توانستم توی مزارع بدوم. آفتاب تمام وجودم را داغ کند. ساقه های گیاهان دست وپایم را بخراشد، سنبله های برنج یا گندم، تا چشم کار می کند، تاپای کوه، دشت را پر کند و کسی از من فیلم بگیرد ومن آن فیلم را سال های بعد درتنهائی تماشا کنم وگفتار مادرم روی آن باشد بشنوم که می گوید:
"نترس پسرم، بدو لبخند بزن، شجاع باش، چیزی نیست، خجالت نکش، ... بدو "
و دلتنگی انسانی رااحساس کنم. وعواطفم رقیق شودوبا انسان ها مهربان باشم. ولی آن ها با من مهربان نیستند.
وچه حسرتی برای من می ماند وقتی چند سال بعد که بیکار وبی درآمد باید به نرده های پارک تکیه کنم وکاسته شدن روز مره خود را نظاره کنم. کودکانشان را تماشا کنم که خجالت می کشندو می ترسندکه در بعل خرگوش هستند واو برایشان شکلک در می آورد تا وقتی از آن ها فیلمبرداری می شود، با نشاط جلوه کنند.
سال ها جلوی در ورودی پارک ها با صورت پنهان شده با کله خرس، کودک دیگران رابعل می کنی که آن ها را بخندانی، بترسانی یا بگریانی. هزار جور شوخی وادا وشکلک در می آوری تا به بچه شان خوش بگذرد تا در فیلمی که از کودکشان می گیرند، زیبا جلوه گر شود. و آخرش سر پولی که می خواهند بدهند، چانه می زنند وسر وته اش را می زنند تا مبلغ کمتری بپردازند. تو خجالت می کشی. آن ها نمی دانند این پوست خرس کرایه ایست. وجائی که به تو اجازه می دهند کارکنی، کرایه ایست. تابستان ها تحمل چندین ساعت گرما درون این لباس به این کلفتی، و زمستان هاساعت ها کنار نرده ها بدون مشتری از سرما وبیکاری لرزیدن وپرداختن بدهي مباشر، چه پوستی از ادم می کند. حتی خوابیدن توی پارک در شب هزینه خودش را دارد.
در تمام این سال ها از در پارک تا درون پارک، جائی که شب هابرای خوابیدن خودت درست کرده ای، مدام با پائین رفتن، وبالا رفتن از تعداد پله هائی ثابت، گذران می کنی ونمی دانی طي چندباره این تعداد ثابت پله ها درهر روز، چه نقشی را می تواند در اثبات حضورت پیدا کند
بعد وقتی به تو می گویند، اگر امسال نمیری، ممکن است مرگت به سال هادورتر عقب بیفتد. تو مطمئنی که سال های بعد چهارده یا حداقل نه سال بعد خواهد بود تا این کودک بزرگ شود وبخواهد این فیلم را برای خودش نشان دهد، حال گفتار مادرش باشد، یا نه. توهستی تا به او بگوئی که توهم درگوشه ای دیگر از درون پارک به نرده های تکیه داده بودی وشاهد هیجان پدر ومادرش وشاهد سقوط برادر دوقلویش بودی. ولی او باور نمی کند، چون هیچ اثری از تو درفیلم نخواهد دید. وتو به هیچ طریقی نمی توانی حضورت را برای او یا هیچ کس دیگری ثابت کنی. اگر تو با این حرف وادعا بتوانی وجودت را ثابت کنی، هر کس دیگری هم در هر گوشه دنیا می تواند همین را ادعا کند.
هيچ وقت درآغوش اوکه اواخر آن شب به سراغت می آید و چراغ ها راروشن وتورا بیدارمی کند، نمی رفتی، وهروفت بغلت می کرد، گریه می کردی، گاه گاهی اورا درجمع می دیدی ولی نمی دانستی کیست ومناسبتش با توچگونه است. اکنون صورت سوخته ات را روغن می زند. آب وغذا به تو می دهد. و بر عکس قبل، سال های بعد را همیشه در کنارت هست تا بزرگ شوی.
خیلی زود از کلاس ومدرسه ورفتارهائی که دیگران بطور معمول انجام می دهند، بیزارمی شوی. اول با فروش عکس های پدر زندگی می کنی. وقتی عکس هاتمام می شود، بادست فروشی شروع می کنی. چندبسته از چیزهای متفاوتی که مادرت می خرد، دردست می گیری ومدت ها درگوشه ای می ایستی. دستت را دراز می کنی تا عابران را به خرید جلب کنی. بعدمادرت یادت می دهدکه جلوبروی وبسته ها را ازنزدیک عرصه کنی. کافی است که بدانندچیزی برای فروش داری. اما کسی نمی فهمدکه زیر لب چه می گوئی. وقتی بسته ها را در دست دراز شده ات می بیند، اخم می کند و اکثرا از کنارت بی تفاوت می گذرند. کسی به راز درونت فکر نمی کند. توهم که نمی خواهی گدائی کنی. بناچار فقط کلمات نامفهومی از دهانت خارج می شود. اما کسی اعتنائی به تونمی کند. حتی نگاهت هم نمی کنند.
بعد که بزرگتر می شوی به پیشنهادمادرت از دوربین پدر استفاده می کنی و مدت ها با دوربین جلوی پارک ها درگوشه ای می ایستی ولی کسی برای گرفتن عکس علاقه ای ندارد. وشاید کسی نداند که دوره گردی هستی که می خواهی درمقابل مبلغی با گرفتن عکس و ثبت خاطره ها از عابران و کودکان وزن وشوهرهای جوان، زندگی کنی. اما لنگ دراز وبی قواره، صورت سوخته و تلخي چشم های مهربانی که می توانست متعلق به کسی باشد که به مردم محبت کند، جای دیگری به تومي دهد. آدم ها دوست ندارنداین همه تناقص را درمقابلشان شاهدباشند چه آن که ازوی چیزی بخرند ویا اجازه بدهند از آن ها عکس بگیرد. این را مادرت می گوید وتو که مادر تقدیری ات راپذیرفته ای، چیزی جز پذیرش حرفش نمی توانی به آن اضافه کنی.
ترجیح می دهی درجائی دوراز هياهوي دیگران کار کنی. درجائی که دیده نشوی وپنهان از چشم دیگران زندگی کنی. این تعارض ودوگانگی را مادرت تا آخر عمرش هم نمی تواند حل کند. وهمان که یکشب در تنهائی ورنجت می آید و در تنهائی ورنجت نیز می رود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32202< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي